باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشو قان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
چون بهار سر مدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
هر شرابی کز کف ساقی خوری
جمله با قند و شکر آمیختند
خیر و شر و خشک و تر زان مست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند
نفس کل و هرچه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
من دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختند
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با بشر آمیختند
مولانا شمس تبریزی
علی (ع)
گفت پیغامبر علی را کای علی |
شیر حقی پهلوان پردلی |
لیک بر شیری مکن هم اعتماد |
اندر آ در سایهی نخل امید |
اندر آ در سایهی آن عاقلی |
کش نداند برد از ره ناقلی |
ظل او اندر زمین چون کوه قاف |
روح او سیمرغ بس عالیطواف |
گر بگویم تا قیامت نعت او |
هیچ آن را مقطع و غایت مجو |
در بشر روپوش کردست آفتاب |
فهم کن والله اعلم بالصواب |
یا علی از جملهی طاعات راه |
بر گزین تو سایهی خاص اله |
هر کسی در طاعتی بگریختند |
خویشتن را مخلصی انگیختند |
تو برو در سایهی عاقل گریز |
تا رهی زان دشمن پنهانستیز |
از همه طاعات اینت بهترست |
سبق یابی بر هر آن سابق که هست |
چون گرفتت پیر هین تسلیم شو |
همچو موسی زیر حکم خضر رو |
صبر کن بر کار خضری بی نفاق |
تا نگوید خضر رو هذا فراق |
گرچه کشتی بشکند تو دم مزن |
|
دست او را حق چو دست خویش خواند |
تا ید الله فوق ایدیهم براند |
دست حق میراندش زندهش کند |
زنده چه بود جان پایندهش کند |
هرکه تنها نادرا این ره برید |
هم به عون همت پیران رسید |
دست پیر از غایبان کوتاه نیست |
دست او جز قبضه الله نیست |
غایبان را چون چنین خلعت دهند |
حاضران از غایبان لا شک بهاند |
غایبان را چون نواله میدهند |
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند |
کو کسی کو پیش شه بندد کمر |
تا کسی کو هست بیرون سوی در |
چون گزیدی پیر نازکدل مباش |
سست و ریزیده چو آب و گل مباش |
ور بهر زخمی تو پر کینه شوی |
پس کجا بیصیقل آیینه شوی |
مولوی |